مرد کوري روي پله هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود
روي تابلويش نوشته بود،من کور هستم لطفا به من کمک کنيد
روزنامه نگار خلاقي از کنار او ميگذشت
نگاهي به کور و کلاهش انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت
و ان را برگرداند روي ان نوشت :چه بهار زيبايي ولي افسوس که من نميتوانم آن را ببينم
سپس ان جا را ترک کرد ساعتي بعد روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.