به روايت ديگر
تاريخ : یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:داستان , | 19:49 | نویسنده : مهدي آزمون

مرد کوري روي پله هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود
روي تابلويش نوشته بود،من کور هستم لطفا به من کمک کنيد
روزنامه نگار خلاقي از کنار او ميگذشت
نگاهي به کور و کلاهش انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت
و ان را برگرداند روي ان نوشت :چه بهار زيبايي ولي افسوس که من نميتوانم آن را ببينم
سپس ان جا را ترک کرد ساعتي بعد روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • تربیت بدنی
  • قالب بلاگ اسکای