سلام به دوستان خوبم خوصوصا بندر ریگی های عزیز امیدوارم که تاخیر منو به خوبیه خودتون ببخشید یه سه تا داستان واقعی براتون گذاشتم خداکنه خشوتون بیاد
دوســـــــــــــــــــــــــتون دارم خدا نگهـــــــــــــــدار...!
چهار شمع به آرامي در حال سوختن بودند
چنان سکوتي بر فضاي اتاق حاکم بود که صداي نجواي آنها به گوش مي رسيد
اولي گفت:نام من صلح است، اما زمين اما زمين صحنه ي کارزار ودنيا سرشار از خشم و غضب است و کسي قادر نيست مرا روشن نگه دارد
هنوز کلام شمع به پايان نرسيده بود که شعله ي صلح ناپديد شد
شمع دوم گفت:من ايمان هستم،با ان که وجود من واجب و ضروري است ،ولي چندان دوامي ندارم و تواني براي ماندن ندارم در همين لحظه ،با وزش نسيم شعله ي ايمان نيز خاموش شد
شمع سوم با اندوه فراوان گفت :من عشق هستم
مردم اهميت وجود مرا درک نميکنند و به راحتي از کنارم ميگذرند
آنها حتي فراموش ميکنند که به نزديکان خود عشق بورزند من به تنهايي توان وقدرت روشن ماندن را ندارم
ديري نپاييد که شعله ي عشق هم خاموش شد
ناگهان پسر بچه اي وارد اتاق شد و با ديدن سه شمع خاموش چهره اش دگرگون شد و گفت :پس چرا نمي سوزيد؟ تصور مي کردم تا انتها بسوزيد و حالا حالاها دوام داشته باشيد.اين را گفت و شروع به گريه کردن کرد.
شمع چهارم با ديدن اشک هاي پسر بچه گفت نترس اسم من اميد است مدتي است که من روشن هستم ميتوانيم بقيه شمع ها رو روشن کنيم چشمان پسر بچه برقي زد و شمع اميد را برداشت و سه شمع خاموش را روشن کرد شعله اميد هرگز از زندگي ما محو نمي شود با اميد است که ما ميتوانيم زندگي سرشار از صلح، ايمان و عشق داشته باشيم انسان با اميد زنده است
کوهنوردي شبي در ميانه ي کوه بلندي در حال صعود بود
ناگهان زير پايش شل شد و با سرعت بسيار زياد سقوط کرد
وحشت تمام وجودش را گرفته بود به ياد خدا افتاد و از او کمک خواست
ناگهان بين زمين و اسمان به واسطه ي طنابي که خود را به ان بسته بود اويزان شد
هوا سرد بود ،کولاک و برف شرع به باريدن کرد کوهنورد گفت خدايا من به تو ايمان دارم
فقط تو ميتواني مرا نجات دهي کمکم کن
صدايي به گوشش رسيد اگر راست ميگويي به من ايمان داري کارد خود را در بياور و طناب را پاره کن
اما او جرات نکرد اين کار را بکند
يک روز بعد گروه نجات جسد ان کوهنورد را در فاصله ي يک متري زمين اويزان و يخ زده پيدا کردند
مرد کوري روي پله هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود
روي تابلويش نوشته بود،من کور هستم لطفا به من کمک کنيد
روزنامه نگار خلاقي از کنار او ميگذشت
نگاهي به کور و کلاهش انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت
و ان را برگرداند روي ان نوشت :چه بهار زيبايي ولي افسوس که من نميتوانم آن را ببينم
سپس ان جا را ترک کرد ساعتي بعد روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
.: Weblog Themes By Pichak :.