دلا سوز تو آتش در جهان زد
شرار عشق بر پير و جوان زد
به دشت عاشقی رنگ شقايق
خدنگ خون به جان عاشقان زد
فراق دوست آتش زد به جانم
تب غم سوخت مغز استخوانم
خوشا ديدار فصل اشنايی
که تازه ميکند باغ روانم
به دشتستان و دشتی بلبلی نيست
که خونين بال از هجر گلی نيست
به غير از ناله های عاشقانه
به کوه و دشت صحرا غلغلی نيست
دو چشمت آبی دريای بوشهر
نگاهت گرم چون گرمای بوشهر
لبت تا ميگوشايی در شکر خند
به شيرينی است چون خرمای بوشهر
تو که بار رطب در سينه داری
گلويی صاف چون ايينه داری
مگر در شروه ات شکر نشاندی
که آتش در دل بی کينه داری
شراب شروه غو غا کرده امشب
به جانها شعله بر پا کرده امشب
شراب شروه با شيرينی نی
عجب مجلس مهيا کرده امشب
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.