کوله بارم بر دوش
سفری می باید
سفری بی همراه
گم شدن تا ته تنهایی محض
سازکم با من گفت:
هر کجا لرزیدی ،
از سفر ترسیدی ،
تو بگو از ته دل ،
من خدا را دارم ،
من و سازم چندیست
که فقط با اوییم...
.................................
چقدر دوست داشتم یک نفر از من میپرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
.
.
اما افسوس که هیچکس نبود...
همیشه من بودم وتنهایی پرازخاطره...
آری با تو هستم...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
وحتی یکبار هم نپرسیدی
که چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
تیغ روزگار
شاهرگ "کلامم"را
چنان بریده.. که سکوتم
"بند"نمی آید
.
.
دستت را به صورتم نزن!
.
.
میترسم بیفتد
نقاب خندانی که بر چهره دارم!
و بعد ...
سیل اشک هایم تورا با خود ببرد!
و باز ...
من بمانم و تنهایی...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.